مفهوم ، محتوی و درون مایه آنچه که بهرام بیضایی بعنوان نویسنده فیلمنامه روز واقعه نگاشته میتواند برای ساعتها موضوع بحث کارشناسی باشد، اما آنچه باعث این ماندگاری و عزت شده، همانا نگاه ساده و پر از معصومیت به حقیقت و حقیقت یابی و حقیقت خواهی است. این مقولهای است که توانایی دارد به هر انسانی با هر فرهنگ، ملیت و آئین و دینی که داشته باشد راه سعادت را رهنمون باشد. روز واقعه نمایش اوج حقیقت خواهی است.
بیش از 18سال از ساخته شدن فیلم 90 دقیقه ای روز واقعه به کارگردانی شهرام اسدی و تهیه کنندگی مرتضی شایسته می گذرد . هنوز هم این اثر تاثیرگذارترین و بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران است که در باره حماسه حسینی و واقعه عاشورا ساخته شده ؛ اگرچه با یک داستان فرعی به ماجرای اصلی که قیام حضرت امام حسین (ع ) است ربط پیدا می کند. روز واقعه را عمدتا همه دیده اند و موسیقی فیلم را نیز از حفظ اند. شاید ذکر یک خلاصه کوتاه از فیلم و هم چنین یادآوری دیالوگ های پایانی فیلم ، شایسته ترین کار باشد و یک باقیات الصالحات منظور گردد:
خلاصه داستان فیلم اینگونه است: عبدالله جوان نصرانی تازه مسلمان شدهای است که در روز عروسی خود با راحله، ندایی میشنودکه کیست که مرا یاری کند؟ عبدالله پس از چند بار شنیدن آن صدا، منقلب شده و مجلس عروسی را ترک میکند.او به جستجوی صدا برمیآید. آن هم در حالی که برادران متعصب راحله ترک مجلس عروسی را توهینی به خود دانسته و در پیاش روان میشوند.
عبدالله در طول مسیرش با اتفاقاتی روبهرو میشود و به نشانههایی برمیخورد که نشان دهنده این است که امام حسین(ع) میدانسته او در جستجوی صدایی که به یاریاش میطلبد میرود. عبدالله به تاخت بیابانها را طی میکند و خود را به صحرای کربلا میرساند. منتها وقتی به کربلا میرسد که عصر روز عاشورا است...
آنچه در ذیل می آید ، قسمتی از بخشهای پایانی فیلمنامه روز واقعه است :
میدان. ظهر
شبلی از سوی دیگر دود درمیآید و به دیدن آنچه میبیند مبهوت میماند. عرصهای است بزرگ که گرداگرد آن را سپاه دشمن گرفتهاند. غبار و دود چون چتری بر سر میدان است. در میانهی میدان سواران زرهپوش تیغ بر کف، دشمنوار در تاخت و تازند. یکسو از خیمهها دود و ناله بلند است و یکسو ، سواران کودکان وحشتزدهی گریزان را دنبال میکنند .که فریادشان از درد و سوگ و تشنگی است.
از میان شمشیر زنانی که با تیغهی خونبار میانهی میدان برپیکری دیده نشده نیم خم شدهاند دستهای کبوتر خونین بال به هوا میرود. شبلی از ضرب گذاشتن جمازهای به زمین میافتد و در همین حال دست زنی با آستین سبز وارد تصویر میشود و به او پیالهای آب میدهد. شبلی چشم میگشاید و نور چشمانش را میزند.
شبلی نیمخیز مینگرد؛ یک سو زنان سوگواری میکنند و کاه بر سر میریزند، یکسو گهوارهای در آتش است، یکسو پیکرههایی بر آنها تیر و زوبین نشسته ، یکسو کودکان ریسمان بستهی بیتاب را تازیانهزنان میدوانند و یکی خندان مشکی آب بر زمین خالی میکند، یکسو حجلهای میسوزد، یکی سپاهی تیرهپوش دو دست بریده را چنان میگرداند که همه ببینند، و هلهله میکند. شبلی در نور خورشید ناگهان سری را بر نیزه میبیند پیش آفتاب؛ چنان که دمی آفتاب را میپوشاند و صلیبی بر آسمان میبندد. شبلی از تابش نور خیره میشود و صدایش به لرز میافتد .
شبلی: بی شمشیر به چه کاری آمدم؟ ( از جگر فریاد میزند) اگر نباید به وقت میرسیدم، چرا مرا خواندی؟و از پا در میآید.
همانجا. عصر
شبلی چشم میگشاید. حالا منظرهای دیگر است؛ آسمان تیره. نور غروب از میان ابرها به میدان کج تابیده. پیکرهها راسفید کشیدهاند. اسبهای بیسوار تیر نشسته، اینجا و آنجا به دنبال سوار خود میگردند. یکسو اسیران را رج کردهاند و میبرند؛ برخی را در هودج برجمازهها و برخی پیاده، سلسلهی زنجیر بر پایهایشان. بانگ ناله همه جا را پوشانده. سواران با تازیانه در رفت و آمدند. از آن سوی بیابان گروهی بر سر زنان برای تدفین مردگان میآیند. اسبی را که شبلی از بدویان گرفته بود اینک به سوی او میآید. شبلی ، در برابر خورشید غروب ـ دیده و ندیده ـ قامت زنی را میبیند در برابر خود در زنجیر ایستاده.
زن: برگرد ای جوانمرد و خبر ما را ببر!
خانهی زید . عصر
راحله بر بام رو به افق ایستاده است. آن سوی خانهها بیابان پیداست و از آن سواری میاید و از آمدنش خاک بلند است. سوار، با راندن به سوی شهر، پشت نخستین خانهها ناپدید میشود. راحله برمیگردد و به سوی زنانی مینگرد که بر بامها رشتههای نخ تابیده و پارچهها را رنگ میکنند؛ نگران و گوش به زنگ. ناگهان از کوچه سر و صدای تاختن اسب میشنود، در حیاط خانه ، سه برادرش را میبیند که به سوی در میدوند، و نیز زید را که فریاد میزند.
زید: شبلی!
راحله از بام به زیر میدود.
گذر و میدان . روز
بسیاری هراسیده پس میدوند؛ شبلی به میدان میرسد و خود را به سکو میرساند و عَلم سبز را به دست میگیرد؛ کنجکاوان پیش میدوند و گردش را میگیرند. راحله دوان دوان در گذر به سوی میدان میدود؛ از سه برادرش میگذرد که پیشتر از او رسیدهاند، و از پدرش میگذرد که پیشتر از برداران رسیده است؛ به جمع مبهوت میرسد که رنگ باخته خبری را شنیده است و باور نکرده است. به پای سکو میرسد و سرانجام به شبلی که روی سکو از تجسم آنچه دیده زبانش بند آمده، و صداهایی چون ضجههای بریده بریده درمیآورد.
شبلی : او، به بالاترین جائی رسید که بشری رسیده. او را در نینوا به صلیب کشیدند. (راحله را میبیند و اشکش میغلتد ) او بامن حرف زد !
راحله : ( رنگ پریده ) کجا رفتی و چه دیدی؟ بگو شبلی، حقیقت را چگونه یافتی؟
تصویر به سوی شبلی می رود؛ هنوز ضربه خورده از آنچه دیده؛ به سختی در تقلا، و ناتوان از یافتن واژههایی در خور.
شبلی: من حقیقت را در زنجیر دیدهام . من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیدهام . من حقیقت را بر سر نیزه دیدهام...